زیر بارانِ غمِ شعرم شبی گریه ت گرفت
ناگهان لرز کردی از دردِ تبی گریه ت گرفت
با دلم لج کردی و دست ازدهان شستی ولی
بعدِ بغض و بعد از آن بی ادبی گریه ت گرفت
بسترِگرم پر از کابوسِ بوسه ، طعم حسرت
نیمه شب هذیان بوسه بر لبی، گریه ت گرفت
باغ بابل جای گلهای گلایل بود و از حالِ بدت
خواب دیدی که در،پیت،حلبی... گریه ت گرفت
بعدِ آن حادثه شوم جدایی که شنیدی که شدم
مثل دیوانه ، روانی ، عصبی ؛ گریه ت گرفت
بعدِ عمری آمدی ، من ... آمدی اینجا که چه ؟
روی سنگم خیس شد، عجبی ...گریه ت گرفت!!
(دلخون)
نظرات شما عزیزان:
الــــــــــي 
ساعت0:24---19 مهر 1391
گفتم بمان ، نماند و هوا را بهانه کرد
بادی نمی وزید و بلا را بهانه کرد
می خواستم که سیر نگاهش کنم ولی
ابرو به هم کشید و حیا را بهانه کرد
آماده بود از سر خود وا کند مرا
قامت نبسته دست ِ دعا را بهانه کرد
من صاف و ساده حرف دلم را به او زدم
اما به دل گرفت و ریا را بهانه کرد
اما ، اگر ، نداشت دلش را نداد و رفت
مختار بود و دست قضا را بهانه کرد